*نجات گمشده*
دانشجویی مسلمان و متعهد در آمریکا تحصیل می کرد. خوش اخلاقی و خوش رفتاری او باعث شد که
یکی از دختران مسیحی آمریکایی به او پیشنهاد ازدواج دهد. او پاسخ داد: در شرع مقدس ما(اسلام)
ازدواج مسلمان با مسیحی جایز نیست. اگر مسلمان شوی حاضر به ازدواج هستم.
آن دختر مسیحی چند کتاب اسلامی از او گرفت و با مطالعه و تحقیق به حقانیت اسلام پی برد و
مسلمان شد و با آن دانشجو ازدواج کرد.
یک سال با هم حج رفتند. در شلوغی عید قربان و ازدحام جمعیت آن بانو در سرزمین منا گم شد. هر چه
دنبال شوهرش گشت او را پیدا نکرد. خسته و پریشان و تنها غریب به مکه آمد. در کنار کعبه با دلی
شکسته گفت:شوهرم می گفت ما امام زمان(ع) داریم که زنده و پنهان است.(در سختی ها به او
پناه می بریم) ای امام زمان (ع) و ای پناه بی پناهان دستم به دامن تو مرا به شوهرم برسان...
هنوز سخنش تمام نشده بود که شخصی با شکل و قیافه عربی نزد او آمد و گفت: چرا غمگین هستی:
او ماجرا را گفت. آن شخص گفت: ناراحت نباش با من بیا شوهرت همین جاست. او را چند قدم با خود
برد ناگهان او شوهرش را دید و اشک شوق ریخت... ولی دیگر آن فرد را ندید. بعد ماجرا را برای همسرش
تعریف کرد